شاعر : غلامرضا سازگار نوع شعر : مدح وزن شعر : فاعلاتن فاعلاتن فاعلن قالب شعر : مثنوی
ای خــلایــق خـاک فـرزنــدان تـو قـلـب احـمـد در لـب خــنــدان تــو
راسـتـی بــوسـیــده پــای بــوذرت خُـلـد مـشـتــاق بـلال و قــنــبــرت
عـالـمــی بـربـیـت تو سـائـل شـده مــائــده بـرفـضــهات نــازلشـده
بـوسـتـانـت فــادخــلــوهـا آمـنـیــن هرگلش برشاخه یک روحالامین
دسـت خــیــل انـبــیــا بــر دامـنـت روح پـیــغــمـبـردر آغــوش تـنـت
روی تو با چشم حیدر دیدنی است دستت از سوی پدر بوسیدنی است
بــنــدهای امـا خـــدایــی بــنــدهای تــا خــدا دارد خــدایــی، زنــدهای
حُـسـن تو مـرآت حُـسـن ابـتـداست وجه توباقی است، چون وجه خداست
مـشـتـی از خـاکت وجود آدم است هر گـل بستان تو یک مـریـم است
نـامـت ازنـام خــدا مـشـتــق شــده تو شدی مـیـزان حـق تـا حـق شده
مـهـرت از ســوی خـدای لـم یـزل آب و خـاک و بـاد و آتـش از ازل
در ولادت مـریـم نـیـکــوسـرشـت پـیـکـرتراشـسـت باآب بهـشـت
بلکه دست عـصـمـت مریم درست آب کـوثــررا بـه انـدام تو شـسـت
روی تو خورشید پیش از ابتداست نـور تو تا وسـعـت مـلـکخداست
هـرچـه رفـتـم در ثـنـایـت پـیـشـتر غـرق گـشـتـم در تـحـیّـر بـیـشـتـر
چـشـم خود تا برعـروجت دوخـته ازبــراق مـعـرفـت پــرسـوخـتــه
لـیـلـةالـقـدری که حـیِّپـاک گـفـت بر مـحـمـد هم "وَ ما ادراک" گفت
گـرچـه در بـیـن خـلایـق زیـسـتـی آنـکـه خـلـقـت کـرد دانـد کـیـسـتی
روح حــوا، مــرغ بــاغ یــاس تـو رزق آدم، دانــۀ دســـتــــاس تــــو
چـشـم کــل خـلـق بـر دسـت پُـرت زلـف حـورا رشـتـههـای چـادرت
تا بـگـیـرد از تو درس خـویـشـتـن با تو جـبـریـل امین شد هـم سـخـن
اوکه واقف از جلال و جاه توست فـارغ الـتـحـصـیـل دانشگاه توست
ایکه عصمتازحجابت پاگرفت کی به جـز تو رو،ز نابیـنا گرفت
حـمـد و تـکـبـیـر ودعـا دلـدادهات سـجـدهبُـرده سـجـده برسجـادهات
ایدعـا بـرده بـه درگـاهـتنـیــاز ازنــمــاز تـوسـت پــروازنــمــاز
آسـمـان بر لب زنـد مُـهـرسکـوت کـز دهـانـت بـشـنـود ذکـرقـنــوت
هرکـلامت خـلـق را خـیـرالـکـلام بـر سـلامـت از سـوی داور سـلام
قــل هــوالله است دامـنــگـیــر تــو کرده حـق فـخـریـه بر تـکـبـیـرتو
تا کند در مـحـضرت عرض سلام پـیـش پـایت کـرده پـیـغـمـبـرقـیـام
روحعصمت تشنۀ تـطـهیرتوست لـیـلـة الـقـدر خـدا تـفـسـیـرتـوست
چــادر تــو ســایــبــان انـبــیـاسـت جامهات از نـور قـدس کبـریـاست
قـلب هستی خـانـۀ خـشـت وگـلـت قـاب قــوسـیــن الــهــی مــنــزلـت
آسـمـان لـبـریـز از احسـان توست بـاغ جـنـت عـاشـق سلـمان توست
وصــف تــو در آیـــۀ الله و نـــور چـشــم بــد از آسـتــانـت دور دور
انـبـیـا در بـیـتـت ایدخت رسـول پـای نــگــذارنــد بــی اذن دخــول
صاحـب الـبیت تو حـیِّ داور است زائـر هـر روز آن پـیـغـمـبر است
حـیـف بـیـت کـبـریـا را سـوخـتـند قـلـب خـتـم الانـبـیـا را سـوخـتـنــد